و پایانی زود هنگام
بالاخره بعد از ماه ها روی برف کانادا هم چند قدمی برداشتم. راه رفتن روی برف احساس و انرژی می خواهد و شاید این حس انسان را تا کودکی هم ببرد اما تصور اینکه در سرمای سخت تورنتو - که البته هنوز هم با وجود برفی که روی خیابان نشته نرسیده - باید ماه ها این راه را تا کالج بروم، کمی ناراحت کننده است چون همیشه که نمی شود با ماشین دوستان رفت. توی فکر بودم که علیرضا تماس گرفت : " کجایی بابا، ما رد شدیم . کوشی تو" گفتم من همین جام. رفتم پائین تر و سوار ماشین شدم. فریبا و مریم هم بودند. بالاخره با تاخیر رسیدند و به همراه همکلاسی ها عازم مدرسه شدیم. نیک آهنگ و غزل خودشان رفته بودند چون مسیر آنها با ما یکی نبود و قرار شد خودشان جدا بروند. طبق معمول بحث سیاسی شروع شد اما هیچ حس و حال بحث نداشتم...
...مثل اینکه برف تورنتو نساخت و خیلی زود و بعد از یک هفته ، همراهی من با این دوستان عقب افتاد. به هر حال تقدیر این بود که فعلا مدتی به دیگر امورات برسم!
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی